باد سر گشته ی پاییز در آن روز سیاه .سیلی بر گونه ی آن طفل زد و اشکش ریخت ,نه کتش آستر داشت .نه یکی جیب که دستش بتوان کرد درآن ,کنج دیوار یکی کوچه چو سگ .بنشست و زستمکاری این دهر گریست شب شد و پنجره ها روشن شد ,پسرک دیده به آن پنجره دوخت ,چلچراغش چه بزرگ ,به بزرگی خیال پسرک ,که در آن نور قشنگ .یاد آن مادرش افتاد که مرد .ساعتی باز گریست دیده اش خشک و دگر اشک نداشت .شکمش گشنه و لبهاش بخشکی کویر .پسرک عربده ی: نوش فدایت: بشنید .بوی مطبوع غذا بمشامش چو دم عیسی بود :لحظه ای خنده بلبهاش دوید ,آری اکنون ته بشقاب غذا ,آرد آن مردک غافل زخدا ,توی انبار زباله سر راه .ریزد و سیر کنم خویشتن را ...ولی آن مردک مست ....که ز انسانی و انسانیتش نیست اثر ...بهر خشنودی یاران بهوس .جام خود دست گرفت و بسر طفلک ریخت .او بخندید ولی طفل گریست ,آه از این بیخبران .که چسان ظلم بمخلوق خدا میدارند .خون طفلان بسبو ریخته و نوش کنند ,مست میخواره به مستخدم خود داد ندا .که زدیوار سرا دور کند طفلک را ,طفل بیچاره سخنهاش شنید ظلم مخلوق خدای .دید و از گشنگی در جای لمید ...نه رمق درپائی ...نه نفس در نائی ,دیده اش یخ زده بود چو دل مست زنازاده ی پست .که از آن پنجره بر حال پسر میخندید ...پسرک با لگد از جای پرید .دیده بر دیده ی آن مرد سیه اختر دوخت ...ناله سرداد و از آن کوچه گذشت ,لنگ لنگان به دگر کوچه رسید تکه نانی سر آن برزن دید .با ولع خورد و برفت گوشه ای توله سگی .زوزه سر داده کمک میطلبید ...توله برداشت فشردش به بغل ,کهنه پیراهن خویش .گرد سگ بست و بگورستان رفت ,شکوه از خلق خدای .بهر مادر بسرایش میبرد ,ولی آن تکه ی نانی که بود آغشته به سم .بهر سگهای خیابان..پسر مسکین خورد ,خورد و در دامن مادر روی آن سنگ کبود ,مرد و این وسوسه ی زندگی ننگین را .به ودیعت پیش میخواره سپرد ....همه ارزانی تو ...نوش بکامت باشد
|